بار ديگر روي زيبايي ببين

شاعر : عطار

عقل و جان را تازه سودايي ببينبار ديگر روي زيبايي ببين
زاهدان را ناشکيبائي ببيناز غم آن پيچ زلف بيقرار
تا ابد در خود تمنايي ببيندر جمالش هر که را آن چشم هست
غارتي نو تازه غوغايي ببيندر ميان اهل دل هر ساعتش
فارغ از امروز و فردايي ببينعاشقان را نقد عشق او نگر
عالمي را همچو شيدايي ببينبر سر ميدان رسوايي عشق
هر زماني شيب و بالايي ببيندر بيابان‌هاي بي پايان او
شبنمي در زير دريايي ببينگر نديدي دل به زير بار عشق
گاه دل را در تمنايي ببينگاه جان را در تک و پويي نگر
بر منش هر لحظه صفرايي ببينتا که سوداي وصالش مي‌پزم
گفت خود گم کرده‌اي جايي ببينگفتمش جانا دل عطار کو