هر که جان درباخت بر ديدار او

شاعر : عطار

صد هزاران جان شود ايثار اوهر که جان درباخت بر ديدار او
تا شوي از خويش برخودار اوتا تواني در فناي خويش کوش
نسيه نبود پرتو رخسار اوچشم مشتاقان روي دوست را
در مقام معرفت ديدار اونقد باشد اهل دل را روز و شب
گوش کو تا بشنود گفتار اودوست يک دم نيست خاموش از سخن
بو که يکدم بشنوي اسرار اوپنبه را از گوش بر بايد کشيد
پاي برتر نه ز نور و نار اونور و نار او بهشت و دوزخ است
درگذر زين هر دو در زنهار اودوزخ مردان بهشت ديگران است
جان مردان خون شد اندر کار اوکز اميد وصل و از بيم فراق
سرنگون آويخته از دار اوعاشقان خسته دل بين صد هزار
بيخود و سرگشته از تيمار اوهمچو مرغ نيم بسمل مانده‌اند
تا که ديد از رفتگان آثار اوصد هزاران رفته‌اند و کس نديد
جز اميد رحمت بسيار اوزاد عطار اندرين ره هيچ نيست