آنچه با من مي‌کند سوداي تو

شاعر : عطار

مي‌کشم چون نيست کس همتاي توآنچه با من مي‌کند سوداي تو
پيش بدر عارض زيباي توبا خيالي آمد از خجلت هلال
يک گره از زلف عنبرساي توبر گشايد کار هر دو کون را
از خدنگ نرگس رعناي توتو ز خون پوشيده قوس قامتم
بر اميد لعل جان‌افزاي توهيچ کارم نيست جز جان کاستن
ليک بر يک جاي يک يک جاي توجاي آن داري که صد صد را کشند
راست چون پروانه ناپرواي توتو چو شمعي وين جهان و آن جهان
بي سر و پاي است سر تا پاي توکي رسم من بي سر و پا در تو زانک
تا توانم کرد يکدم راي توصد هزاران قرن بايد خورد خون
هست سوداي تو بر بالاي توکي توانم پخت سوداي تو من
هم نگردد پخته يک سوداي توگر شود هر ذره صد دوزخ مدام
تا کند غواصي درياي تودم فرو بست از سخن اينجا فريد