جانا بسوخت جان من از آرزوي تو

شاعر : عطار

دردم ز حد گذشت ز سوداي روي توجانا بسوخت جان من از آرزوي تو
تا هيچ خلق پي نبرد راه کوي توچندين حجاب و بنده به ره بر گرفته‌اي
تا ناقصان عشق نيابند بوي توچون مشک در حجاب شدي در ميان جان
تا جز تو هيچ‌کس نبرده ره به سوي توگشتي چو گنج زير طلسم جهان نهان
کو ديده‌اي که در نظر آرد علوي تودر غايت علوي تو ارواح پست شد
خالي نبود يک نفس از جستجوي تودر وادي غم تو دل مستمند ما
عمرم رسيد و مي نرسد گفت و گوي توبسيار جست و جوي توکردم که عاقبت
عطار را بسوخت دل از آرزوي تواز بس که انتظار تو کردم به روز و شب