شب را ز تيغ صبحدم خون است عمدا ريخته

شاعر : عطار

اينک ببين خون شفق در طشت مينا ريختهشب را ز تيغ صبحدم خون است عمدا ريخته
وز يک نسيم صبحدم للي لالا ريختهلالاي شب در هر قدم لل بر آورده بهم
زنار زرين يافته زر بر مسيحا ريختهخورشيد زرکش تافته زربفت عيسي بافته
ساقي شراب اندر قدح از حوض حورا ريختهمطرب ز ديوان فرح پروانه را آورده صح
زنار زلفش هر زمان صد خون ترسا ريختهموسي کف عيسي زبان فرعونيي کرده روان
وز شرم او از کهکشان جوجو چو جوزا ريختهساقي به گردش سر گران زرين نطاقي بر ميان
وز ديده تا تحت‌الثري عقد ثريا ريختهما کرده از مستي همي بر جام ساقي جان فدي
چون بوي زلفش يافته مي بر مصلا ريختهاز تائبي سر تافته صد توبه برهم بافته
درياي دل يک قطره خون يک قطره دريا ريختهچون قطره دريا کش زبون اشک وي از دريا فزون
طاوس جان‌ها چون مگس بال و پر آنجا ريختهآنجا که قومي همنفس مي مي‌دهند از پيش و پس
عطار از درياي دل صد گنج پيدا ريختهجان غرقه‌ي سوداي دل تن نيز ناپرواي دل