اي ز شراب غفلت مست و خراب مانده

شاعر : عطار

با سايه خو گرفته وز آفتاب ماندهاي ز شراب غفلت مست و خراب مانده
ايمان به باد داده در خورد و خواب ماندهتا چند باشي آخر از حرص نفس کافر
گه در حجاب بيني گه در عذاب ماندهانديشه کن تو روزي کين خفتگان ره را
مردان مرد بيني در اضطراب ماندهآنجا که نقدها را ناقد عيار خواهد
هم دل سياه بيني هم جان خراب ماندهوانجا که باز خواهند از جان و دل نشاني
بس عاشق مجازي کاندر جواب ماندهوانجا که عاشقان را از صدق باز پرسند
پيران راه‌بين را سر در طناب ماندهاي اوفتاده از ره بگشاي چشم و بنگر
حيران ميان اين ره چون در خلاب ماندهعيسي پاک‌رو را از سوزني شکسته
وان ماه‌رخ بماند اندر نقاب ماندهترسم که هيچ عاشق پيشان ره نبيند
ما جمله غرقه گشته وان در درآب ماندهدر بحر عشق دري است از چشم خلق پنهان
عطار را دل و جان در تف و تاب ماندهبر آتش محبت از شرح اين عجايب