سرمست اوفتاده دل از جهان بريده | | اي جان ما شرابي از جام تو کشيده |
تا از رخت نسيمي بر جان ما وزيده | | وي جان ما به يک دم صد زندگي گرفته |
مثل تو هيچ گوهر نه ديده نه شنيده | | اي جان پاکبازان در قعر هر دو عالم |
در زير دام دنيا بر بويت آرميده | | جانهاي عاشقانت چون مرغ بال بسته |
هم شمع جان نهاده هم صبح دل دميده | | آنجا که آتش تو بالا گرفته در دل |
هم کوه پست گشته هم چرخ در رميده | | وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود |
در جست و جويت از جان چندان به سر دويده | | گردون سالخورده بويي شنيده از تو |
پيران راهبين را بر دارها کشيده | | عشقت به لاابالي بر چار سوي عالم |
چون مرغ نيم بسمل در خاک و خون تپيده | | در راه انتظارت جانها ز اشتياقت |
وز سختي ره تو کس در تو نارسيده | | تو فارغ از دو عالم مشغول خويش دايم |
نه بال باز کرده نه ز آشيان پريده | | الحق شگرف مرغي کز تو دو کون پر شد |
ناديده گرد کويت مردان کار ديده | | اي در حجاب عزت پنهان شده ز غيرت |
يک آه عاشقانت صد پرده بر دريده | | تو همچو آفتابي در پردهها نشسته |
داده به يک دو گندم واندوه تو خريده | | اي جان ما چو آدم شادي هشت جنت |
يا نور چشم جاني هم جاي خود گزيده | | در چشم ما نيايي گويي که نور چشمي |
وز دل رسيده بويي زان نور سوي ديده | | بر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل |
زان دوستي نداري با هيچ آفريده | | چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خويشي |
زيرا که پرده بينم بر ديدهها کشيده | | جمله تويي وليکن کس ديدهاي ندارد |
تا فرش راز بيند بر کون گستريده | | کو ديدهاي که او را توحيد کرده سرمه |
جاني شگرف بايد ذوق لقا چشيده | | هر بي خبر نشايد اين راز را که اين را |
وان بحر سر جان را موجي برآوريده | | بحري است حضرت تو جانها جواهر آن |
جانهاي دور فکرت در عجز پروريده | | اي صد هزار کامل در وصف قدرت تو |
سلطان غيرت تو بر خاک خوابنيده | | در کشف سر عشقت گردن کشان دين را |
پروانهوار جانش در شمع تو پريده | | عطار دوربين را اندر مقام وحدت |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}