جانا دلم ببردي و جانم بسوختي

شاعر : عطار

گفتم بنالم از تو زبانم بسوختيجانا دلم ببردي و جانم بسوختي
واخر چو شمع در غم آنم بسوختياول به وصل خويش بسي وعده داديم
در انتظار وصل چنانم بسوختيچون شمع نيم کشته و آورده جان به لب
آگاه نيستي که چه سانم بسوختيکس نيست کز خروش منش نيست آگهي
آخر دلت نسوخت که جانم بسوختيجانم بسوخت بر من مسکين دلت نسوخت
اينم به باد دادي و آنم بسوختيتا پادشا گشتي بر ديده و دلم
آن آه در درون دهانم بسوختيگفتم که از غمان تو آهي برآورم
پيدا نيامدي و نهانم بسوختيگفتي که با تو سازم و پيدا شوم تو را
آتش مزن که عقل و روانم بسوختييکدم بساز با دل عطار و بيش ازين