اين پرده‌ي نهادت بر در ز هم که هرگز

شاعر : عطار

در پرده ره نيابي تا پرده‌در نگردياين پرده‌ي نهادت بر در ز هم که هرگز
گر مرد اين حديثي زنهار برنگرديگر با تو خلق عالم آيد برون به خصمي
هان تا به دفع کردن گرد سپر نگرديور بر تو نيز بارد ذرات هر دو عالم
هش دار تا ز دريا يک موي تر نگرديگرچه ميان دريا جاويد غرقه گشتي
تا تو ز عشق هر دم ديوانه‌تر نگرديگر عاقل جهاني کس عاقلت نخواند
همچون فلک چرا تو دايم به سر نگرديگر تو کبود پوشي همچون فلک درين راه
بادت به دست ماند خاک ره ار نگرديعطار خاک ره شو زيرا که اندرين راه
در نيستي مطلق مرغي بپر نگرديتا تو ز هستي خود زير و زبر نگردي
زيرا که بي سفر تو هرگز گهر نگرديزين ابر تر چو باران بيرون شو و سفر کن