درآمد دوش دلدارم به ياري

شاعر : عطار

مرا گفتا بگو تا در چه کاريدرآمد دوش دلدارم به ياري
برآوردي دمي يا مي برآريحرامت باد اگر بي ما زماني
روا نبود که بي ما شب گذاريچو با ما مي‌تواني بود هر شب
چرا با ديگري غم مي گساريچو با ما غمگساري مي‌توان کرد
نباشد اين دليل دوستداريخوشي با دشمن ما در نشستي
تو را در خاک اندازم به خواريبدان مي‌داريم کز عزت خويش
بماني تا ابد در بيقراريبه تنهاييت بگذارم که تا تو
بدو گفتم که دست از جمله داريچو بشنيدم ز جانان اين سخن‌ها
مرا از ننگ من برهان به ياريوليکن چون تو يار غمگناني
برو گريند عالميان به زاريکه گر عطار در هستي بماند