هزاران جان سزد در هر زماني

شاعر : عطار

نثار روي چون تو دلستانيهزاران جان سزد در هر زماني
فداي روي تو چه جاي جانيتوان کردن هزاران جان به يک دم
اگر جانم بود هر دم جهانينثار تو کنم منت پذيرم
بجز کويت ندارم خان و مانيبجز عشقت ندارم کيش و ديني
اگر هر موي من گردد زبانينيارم داد شرح ذوق عشقت
ز شور عشق کم نکنم زمانياگر هر دو جهان بر من بشورند
تواني ديد خود را تا توانيمرا جانا از آن خويشتن خوان
قبولم کن به جاي پاسپانيتو سلطاني اگر محرم نيم من
خطار رفت اين سخن يارب امانيچه مي‌گويم چه مرد اين حديثم
نخواهد گفت کس کامد فلانياگر صد بار خواهم کوفت اين در
چو مي‌جويد نشان از بي نشانينشان کي ماند از عطار در عشق