ز سگان کويت اي جان که دهد مرا نشاني

شاعر : عطار

که نديدم از تو بوي و گذشت زندگانيز سگان کويت اي جان که دهد مرا نشاني
که خبر نبود دل را که تو در ميان جانيدل من نشان کويت ز جهان بجست عمري
چو به لب رسيد جانم پس ازين دگر تو دانيز غمت چو مرغ بسمل شب و روز مي‌طپيدم
چو مرا بسوخت عشقت چه بر آتشم نشانيبه عتاب گفته بودي که برآتشت نشانم
همه دست‌ها ببستي به کمال دلستانيهمه بندها گشادي به طريق دلفريبي
تو چه گوهري که در دل شده‌اي بدين نهانيتو چه گنجي آخر اي جان که به کون در نگنجي
به تو کي توان رسيدن که تو گنج بي کرانيدو جهان پر از گهر شد ز فروغ تو وليکن
ز تو مانده‌اند حيران که به هيچ مي نمانيهمه عاشقان عالم همه مفلسان عاشق
ز سر نيازمندي چو قلم به سر دوانيچو به سر کشي در آيي همه سروران دين را
چه شود اگر شرابي بر تشنگان رسانيدل تشنگان عاشق ز غم تو سوخت در بر
دو جهان به سر برآرد ز جواهر معانياگر از پي تو عطار اثر وصال يابد