چاره‌ي کار من آن زمان که تواني

شاعر : عطار

گر بکني راضيم چنان که توانيچاره‌ي کار من آن زمان که تواني
گر ندهي داد مي‌ستان که توانيداد طلب کردم از تو داد ندادي
داد تو دادن يقين بدان که توانيگفته بدي من ندانم و نتوانم
باز ده از لب هزار جان که توانيگر به سر زلف دل ز من بربودي
حکم کني بر همه جهان که توانيدل چه بود خود که جان اگر طلبي تو
وين همه فتنه فرو نشان که توانيماه رخا پرده ز آفتاب برانداز
بنده کن از چشم دلستان که توانيجمله‌ي آزادگان روي زمين را
زنده کن از لعل درفشان که توانيجمله‌ي دل مردگان منزل غم را
عذر بخواهي به هر زبان که توانييک شکر از لعل تو اگر بربايم
هيچ منه داو در ميان که توانيگر ز تو عطار خواست بوس و کناري