چارهي کار من آن زمان که تواني شاعر : عطار گر بکني راضيم چنان که تواني چارهي کار من آن زمان که تواني گر ندهي داد ميستان که تواني داد طلب کردم از تو داد ندادي داد تو دادن يقين بدان که تواني گفته بدي من ندانم و نتوانم باز ده از لب هزار جان که تواني گر به سر زلف دل ز من بربودي حکم کني بر همه جهان که تواني دل چه بود خود که جان اگر طلبي تو وين همه فتنه فرو نشان که تواني ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز بنده کن از چشم دلستان که تواني جملهي...