چاره‌ي کار من آن زمان که تواني

چاره‌ي کار من آن زمان که تواني شاعر : عطار گر بکني راضيم چنان که تواني چاره‌ي کار من آن زمان که تواني گر ندهي داد مي‌ستان که تواني داد طلب کردم از تو داد ندادي داد تو دادن يقين بدان که تواني گفته بدي من ندانم و نتوانم باز ده از لب هزار جان که تواني گر به سر زلف دل ز من بربودي حکم کني بر همه جهان که تواني دل چه بود خود که جان اگر طلبي تو وين همه فتنه فرو نشان که تواني ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز بنده کن از چشم دلستان که تواني جمله‌ي...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چاره‌ي کار من آن زمان که تواني
چاره‌ي کار من آن زمان که تواني
چاره‌ي کار من آن زمان که تواني

شاعر : عطار

گر بکني راضيم چنان که توانيچاره‌ي کار من آن زمان که تواني
گر ندهي داد مي‌ستان که توانيداد طلب کردم از تو داد ندادي
داد تو دادن يقين بدان که توانيگفته بدي من ندانم و نتوانم
باز ده از لب هزار جان که توانيگر به سر زلف دل ز من بربودي
حکم کني بر همه جهان که توانيدل چه بود خود که جان اگر طلبي تو
وين همه فتنه فرو نشان که توانيماه رخا پرده ز آفتاب برانداز
بنده کن از چشم دلستان که توانيجمله‌ي آزادگان روي زمين را
زنده کن از لعل درفشان که توانيجمله‌ي دل مردگان منزل غم را
عذر بخواهي به هر زبان که توانييک شکر از لعل تو اگر بربايم
هيچ منه داو در ميان که توانيگر ز تو عطار خواست بوس و کناري


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط