ترسا بچه‌اي به دلستاني

شاعر : عطار

در دست شراب ارغوانيترسا بچه‌اي به دلستاني
چون آتش و آب زندگانيدوش آمد و تيز و تازه بنشست
چون عشق به موسم جوانيداني که خوشي او چه سان بود
بگشاده دهن به دلستانيدر بسته ميان خود به زنار
صد عالم کافري نهانيدر هر خم زلف دلفريبش
بنهاد محک به امتحانيآمد بنشست و پير ما را
از دست بشد ز ناتوانيالقصه چو پير روي او ديد
يارب ز بلاي ناگهانيدردي ستد و درود دين کرد
برخاست ز راه خرده دانيدردا که چنان بزرگواري
پس گفت نشان ره چه دانيترسا بچه را به پيش خود خواند
کانجا نه تويي و نه نشانيگفتا که نشان راه جايي است
عطار سخن بگو که جانيچون پير سخن شنيد جان داد