در همه شهر خبر شد که تو معشوق مني

شاعر : عطار

اين همه دوري و پرهيز و تکبر چه کنيدر همه شهر خبر شد که تو معشوق مني
مبر از حد صنما سرکشي و کبر و منيحد و اندازه‌ي هرچيز پديدار بود
اين همه تير جفا بر من مسکين چه زنياز پي آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
نيست چون من به جهان از غم درويش غنياز غم تو غنيم وز همه عالم درويش
نفسي سوخته وار از سر بي‌خويشتنيمکن اي دوست تکبر که برآرم روزي
نه ختن ماند و نه نيز نگار ختنياين همه کبر مکن حسن تو را نيست نظير
گر به بازي شمري قيمت خود مي‌شکنياين دم از عالم عشق است به بازي مشمر
سر فدا بايد کردن تو ولي آن نکنيگر تو خواهي که چو عطار شوي در ره عشق