هر روز ز دلتنگي جايي دگرم بيني

شاعر : عطار

هر لحظه ز بي صبري شوريده ترم بينيهر روز ز دلتنگي جايي دگرم بيني
گه نعره‌زنم يابي گه جامه‌درم بينيدر عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم
چون دايره‌اي گردان بي پاي و سرم بينيدر دايره‌ي گردون گر در نگري در من
از آتش دل هر دم لب‌خشک‌ترم بينيچندان که درين دريا مي‌جويم و مي‌پويم
چون چرخ فلک دايم زير و زبرم بينياز بس‌که به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر
تا بو که برون آيي بر رهگذرم بينيدر ره گذرت جانا با خاک شدم يکسان
بر بنده بدر آيي بر خاک درم بينيبر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمي
آن به که درين وادي رفته اثرم بينيني ني که نمي‌خوام کز من اثري ماند
صد پرده از آن مويي پيش نظرم بينيتا در ره تو مويي هستيم بود باقي
چون صبح برآ آخر تا يک سحرم بينيچون شمع سحرگاهي مي‌سوزم و مي‌گريم
زير بن هر مويي صد نوحه گرم بينيدر ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه
گر قوت خورم يک شب خون جگرم بينيگر آب خورم روزي صد کوزه بگريم خون
ور هيچ نخفتم من خوابي دگرم بينيخاک است مرا بستر خشت است مرا بالين
برخيز و بيا آخر تا خواب و خورم بينيخون جگر عطار خورد اين تن و خفت اي جان