ترسا بچه‌ايم افکند از زهد به ترسايي

شاعر : عطار

اکنون من و زناري در دير به تنهاييترسا بچه‌ايم افکند از زهد به ترسايي
ز ارباب يقين بودم سر دفتر داناييدي زاهد دين بودم سجاده نشين بودم
در بتکده بنشستم دين داده به ترساييامروز دگر هستم دردي کشم و مستم
نه اينم و نه آنم تن داده به رسوايينه محرم ايمانم نه کفر همي دانم
بنشسته بدم غمگين شوريده و سوداييدوش از غم فکر و دين يعني که نه آن نه اين
کاي عاشق سرگردان تا چند ز رعناييناگه ز درون جان در داد ندا جانان
باز آي سوي دريا تو گوهر درياييروزي دو سه گر از ما گشتي تو چنين تنها
برتو شو ازين دعوي گر سوخته‌ي ماييپس گفت در اين معني نه کفر نه دين اولي
فاني شو اگر مردي تا محرم ما آييهرچند که پر دردي کي محرم ما گردي
گر هيچ نماني تو اينجا شوي آنجاييعطار چه داني تو وين قصه چه خواني تو