اي مرغ روح بر پر ازين دام پر بلا

شاعر : عطار

پرواز کن به ذروه‌ي ايوان کبريااي مرغ روح بر پر ازين دام پر بلا
گر چشم خويش بازگشايي از آن لقابر دل در دو کون فروبند از گمان
کز هيچ کس نديد دمي هيچکس وفاسيمرغ وار از همگان عزلتي طلب
گنجي نيافت هيچ کس از بيم اژدهاگنج وفا مجوي که در کنج روزگار
بنگر که با تو چند بگفتند انبيابنگر که چند پند شنيدي ز يک به يک
در ششدر غرور دغل بازي و دغااين جمله گفت و گوي نه زان بود تا تو خوش
تو در محل نيستي و معرض فناآخر بقاي عمر تو تا چند درکشد
وي همچو گل ضعيف درين دور کم‌بقااي همچو مور خسته درين راه بيش جوي
و ايام در کنار کند خوش خوشت سزاافلاک در ميان کشدت خوش‌خوش از کنار
با تو همان کند دگري کي دهي رضاگر آنچه مي‌کني تو ز غفلت براي خويش
تو خوش بخفته کي رسي آخر به منتهامرکب ضعيف و بار گران و رهي دراز
تو غافلي ز کار خود و مرگ در قفاتو خفته‌اي ز ديرگه و عمر در گذر
تو همچنين نشسته چنين کي بود رواعمر تو در هوا بد و برباد رفته شد
نفروشدت کس ار بدهي صد گهر بهاعمري که يک نفس اگرت آرزو کند
تا گويدت کسي که فلاني است پارسادربند خلق مانده‌اي و زهد از آن کني
گويي تو را نه شرم بماندست و نه حيااين زهد کي بود که تو را شرم باد ازين
تا ندروند از تو سر تو چو گندناباد غرور از سر تو کي برون شود
مويت همه سپيد شد از گرد آسيااز بس که چرخ بر سر تو آسيا براند
کامد گه رحيل سوي عالم جزاکافور گشت موي تو ساز سفر بکن
برخيز و رو که بانگ برآمد که الصلامنشين که عمر رفت و دريغا به دست ماند
خواهند شد هرآينه از يکدگر جداخو کرده‌اند جان و تن از ديرگه به هم
در ماتم جدايي اين هر دو آشنابگري چو ابر و زار گري و بسي گري
و آخر به خاک آمده‌اي عور و بي‌نوااول ميان خون بده‌اي در رحم اسير
بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجااز خون رسيدي اول و آخر شدي به خاک
گه باغ و حوض سازي و گه منظر و سراخاک است و خون به گرد تو و در ميانه تو
لختي زمين است قسم تو ديگر همه هباآگاه نيستي که ز چندين سرا و باغ
ور ملک کاينات مسلم شود تو راگر راي خويش جمله بيابي به کام خويش
از خشت باشدت کله و از کفن قبادر روز واپسين که سرانجام عمر توست
در زير خاک زرد شود همچو کهربارويي که ماه نو نگرفتي و نيم جو
گهواره‌ي تو گور و تو در رنج و در عناتو طفل اين جهاني و ناديده آن جهان
وز نيکي و بديت بپرسند ماجرادو زنگي عظيم درآيد به گور تو
اي واي بر تو گر نرسد رحمت خدانه مادريت بر سر نه مشفقيت يار
گويا زبان حال تو با حق که ربناتو در ميان خاک فرو مانده‌اي اسير
بر خاک تو زنند و بدارندت از عزاآن شيشه‌ي گلاب که بر خويش مي‌زدي
تا بنگري ز خاک تو بيرون دمد گياتو چون گياه خشک بريزي به زير خاک
بر شخص تو چه مي‌رود از خوف و از رجاتو زير خاک و بي‌خبران را خبر نه زانک
جاي گذر شود سر خاکت به زير پاچون مدتي مديد برين حال بگذرد
باد هوا همي برد آن خاک بر هواخاک تو خاک بيز به غربال مي‌زند
نقدي نيابد از تو کند در دمت رهابسيار چون به بيزدت و باز جويدت
برداشته زبان که دريغا و حسرتاتو پايمال گشته و هر ذره خاک تو
نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لواآن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد
خواهي شدن به زير زمين همچو توتيابر آسمان مساي سر خود که تا نه دير
خرد و بزرگ و پير و جوان و شه و گدااز شرق تا به غرب سراپاي خفته‌اند
کاجزاي خفتگان است همه ذره در هواتو در هواي نفسي و آگاه نيستي
نه پاسبان ملک بماند نه پادشانه پيشواي وقت بماند نه پس روش
که مبتلاي آز و گه از حرص در بلابيچاره آدمي دل پر خون ز کار خويش
زين بيش دست مي‌ندهد چون کنيم مااز دست حرص و آز بخستي به گوشه‌اي
در مات‌خانه‌ي قدر و ششدر قضابيچاره آدمي که فرومانده‌اي است سخت
گاه از بلاي بار شکم پشت او دو تاگاه از هواي کار جهان روي او چو زر
گه بيم آنکه جامه بدرد ز تنگناگه خوف آنکه پاره کند سينه را ز خشم
گه زنده دل به طال بقايي که مرحباگه مرده دل ز يک سخن طنز از کسي
گه در جهان نگنجد اگر گوييش فتاگه نيم‌جو نسنجد اگر خوانيش اسير
گه مست از جواني و مستغرق هواگه بي‌خبر ز طفلي و آن در حساب نيست
نه هيچ کار ساخته بي‌روي و بي‌ريانه هيچ صدقه داده براي خداي خاص
بر جايگه بداردش آن خار مبتلاگر هيچ پاي بر سر خاري نهد به سهو
بر جان خود نهاده که اين چون و اين چراعمرش گرو به يک دم و او صد هزار کوه
من جمله‌ي حديث بگفتم به سر ملابسيار جان بکنده و جان داده عاقبت
خط در کش آنچه کرد درين خطه از خطايارب به فضل در دل عطار کن نظر
آن را که گويدم به دل پاک يک دعايارب هزار نور به جانش رسان به نقد