سخنسراي شوندي به صدر هزار زبان | | اگر به مدت جاويد ذرههاي جهان |
ز صد هزار يکي در نيايدي به بيان | | صفات ذات جهانآفرين دهندي شرح |
منزهي که برون است از زمان و مکان | | سخن عرض بود اندر عرض کجا گنجد |
به چشم عقل کم از ذره است هر دو جهان | | خداي پاک قديم ازل که در ره او |
به قدر يک سر سوزن نياورد نقصان | | اگر بود دو جهان و اگر نه ملکت او |
که هست هستي خلقش چو نيستي يکسان | | چنان به ذات خود از هر دو کون مستغني است |
نگيرد آينهي کبرياش گردي از آن | | اگر شود همه عالم ز کافران تاريک |
چه کم شود چه زيادت ز قطرهي باران | | به جنب او دو جهان قطرهاي است از دريا |
تغيري نپذيرفت چشمهي حيوان | | بدان که چشمهي حيوان نيافت اسکندر |
ز فهم کردن او ماندهاند سرگردان | | زهي کمال خدايي که صد هزار عقول |
پديد کرد ز آميزش چهار ارکان | | مقدري که هزاران هزار خلق عجب |
بکرد چار گهر هفت قبهي گردان | | بر آوريد ز دودي کبود در شش روز |
هزار گونه گل تازه روي در بستان | | ز چوب خشک به صنعتگري برون آورد |
که گشت چهرهي هر برگ چون نگارستان | | هزار نقش عجايب نگاشت بر هر برگ |
که خرده کاري قدرت همي کند يزدان | | ز روي برگ تماشاي خرد برگ کنيد |
ميان مغز سر از نيش نيم پشه سنان | | نمود قدرت او دشمن سيهدل را |
ز پردهاي که تند عنکبوت شادروان | | حبيب حضرت خود را کشيد بر در غار |
هزار اطلس و اکسون ز پرده کرد عيان | | ز کرم پيله که ابروي و چشم از اطلس داشت |
شراب مختلف الوان شفاي هر انسان | | به نحل وحي فرستاد تا پديد آورد |
ز خون سوختهي آهوان ترکستان | | هزار نافه مشکين نمود در يکدم |
که هست مدرک اشکال و مبصر الوان | | به زير پرده سيه جامهي خليفه نشاند |
که پر جواهر معني شود ز لحن لسان | | ز راست و چپ دو صدف راست کرد از پي سمع |
که تا ز سوي يمن بشنود دم رحمان | | به دست قدرت خود نافهي مشام گشاد |
فراخت تيغ زبان در ميان درج دهان | | ز صنع خود پس سي و دو دانه مرواريد |
وزين حواس که گفتم رهي گشاد به جان | | حواس را شفعي داد سوي محسوسات |
به قدر مرتبهي خويش جان معني دان | | که تا به واسطهي حس ز اهل معني گشت |
حقيقتش نشناسي به حجت و برهان | | هزار سال اگر فکر ميکني در حس |
به کنه جان نتواني رسيد پس آسان | | به عقل ريزهي خود چون به کنه حس نرسي |
مکن به کنه خداوند دعوي عرفان | | چو کنه جان نشناسي تو و حقيقت حس |
به وجه راست تفکر کني هزار قران | | اگر تو در ره کنه خداي از سر عقل |
برآيي از دل و جان و فروشوي حيران | | به عاقبت ز سر عاجزي و حيراني |
ز ذات در گذر و گرد صنع کن جولان | | چو زهره نيست تو را گرد ذات او گشتن |
که واديي است که آن را پديد نيست کران | | هلاک خويش مجوي و به گرد ذات مگرد |
که هست نه فلکش حلقهي در ايوان | | چگونه عقل تو يارد به گرد ذاتي گشت |
چگونه فهم کند کنه بحر بيپايان | | بدان که عقل تو يک قطره است و قطرهي آب |
ميان خاک بريخت و ازو نيافت نشان | | بسا کسا که ز عالم نشان او گم شد |
که هرچه عقل تو انديشه کرد نيست چنان | | برو گزاف مگو چون به کنه او نرسي |
بمانده بر درش انگشت عجز به دندان | | ببين که چند هزاران فرشتهاند مدام |
سرشتگان گل و آب کي رسند بدان | | فرشتگان چو به کنه خداي مينرسند |
که خامشي است درين درد جمله را درمان | | کمال عزت او بين و دم مزن زنهار |
عظيم بار خدايي است خالق کيهان | | مکن قياس و بينديش و هوشدار و بدانک |
که هست دنيا بر اهل دين من زندان | | مهيمنا صمدا خاتمالنبيين گفت |
مکن به آتش دوزخ دگر رهش سوزان | | کسي که در بن زندان هزار بار بسوخت |
که هر که جست ز زندان برست جاويدان | | از آن سبب که چنان اقتضا کند در عقل |
به بوستان بهشتم به خوشدلي برسان | | مرا چو در بن زندان نکو نداشتهاند |
به جان پاک محمد که قطرهاي بچشان | | از آن شراب که در جام مخلصان ريزي |
فرو مبند در خلد کامدم مهمان | | تو ميزبان بهشتي و من رسيده ز راه |
به آب مغفرتت آتش دلم بنشان | | ز تف هيبت تو آتش از دلم برخاست |
که تو ببخشم اي ناگزير و بگذر از آن | | بسي ز بي خبري جرم کردم و گفتم |
که کس نماند که نوميد ماند از آن احسان | | اميد بنده وفا کن به حق احسانت |
که اين سبکدل بيچاره رايگانست گران | | چنان ز بار گنه گردنم گرانبار است |
به قهر کردن ما جمله حکم توست روان | | اگر چنان است که کاريت راست خواهد شد |
چون نيست ملک تو را از گناه خلق زيان | | زيان خلق مخواه و به فضل خويش ببخش |
چنان که نيست برو اعتماد نيم زمان | | منم دلي و چه دل نيم قطره خون و آن نيز |
برآورد ز تمناي خود دو صد طوفان | | چه خيزد از دل پر خون من که هر ساعت |
اسير مانده در تختهبند صد خذلان | | دلي ز دست در افتاده در هزار هوس |
سياه کرده سفيدي او همه ديوان | | لباس کرده کبود از سفيد کاري خويش |
نه در عبادت خود ثابت و نه در عصيان | | مذبذبي شده اندر ميان خلق مدام |
به زير پرده ستاريش بدار نهان | | مقدسا گنهي کان تو داني از عطار |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}