بلبل شيدا درآمد مست مست

شاعر : عطار

وز کمال عشق نه نيست و نه هستبلبل شيدا درآمد مست مست
زير هر معني جهاني راز داشتمعنيي در هر هزار آواز داشت
کرد مرغان را زفان بند از سخنشد در اسرار معاني نعره زن
جمله‌ي شب مي‌کنم تکرار عشقگفت برمن ختم شد اسرار عشق
تا زبور عشق خوانم زار رارنيست چون داود يک افتاده کار
زير چنگ از ناله‌ي زار من استزاري اندر ني ز گفتار منست
در دل عشاق جوش از من بودگلستانها پر خروش از من بود
در دهم هر ساعت آوازي دگربازگويم هر زمان رازي دگر
همچو دريا جان من شور آوردعشق چون بر جان من زور آورد
گرچه بس هشيار آمد مست شدهرک شور من بديد از دست شد
تن زنم، با کس نگويم هيچ رازچون نبينم محرمي سالي دراز
مشک بوي خويش بر گيتي نثارچون کند معشوق من در نوبهار
حل کنم بر طلعت او مشکلممن بپردازم خوشي با او دلم
بلبل شوريده کم گويا شودباز معشوقم چو ناپيدا شود
راز بلبل گل بداند بي‌شکيزانک رازم درنيابد هر يکي
کز وجود خويش محو مطلقممن چنان در عشق گل مستغرقم
زانک مطلوبم گل رعنا بس استدر سرم از عشق گل سودا بس است
بلبلي را بس بود عشق گليطاقت سيمرغ نارد بلبلي
کي بود بي‌برگيي کار مراچون بود صد برگ دلدار مرا
از همه در روي من خندد خوشيگل که حالي بشکفد چون دلکشي
خنده بر روي منش ظاهر شودچون ز زير پرده گل حاضر شود
خالي از عشق چنان خندان لبيکي تواند بود بلبل يک شبي
بيش از اين در عشق رعنايي منازهدهدش گفت اي به صورت مانده باز
کارگر شد بر تو و کارت نهادعشق روي گل بسي خارت نهاد
حسن او در هفته‌اي گيرد زوالگل اگر چه هست بس صاحب جمال
کاملان را آن ملال آرد پديدعشق چيزي کان زوال آرد پديد
روز و شب در ناله‌ي زارت کشدخنده‌ي گل گرچه در کارت کشد
برتو مي‌خندد نه در تو، شرم داردرگذر از گل که گل هر نوبهار