طوطي آمد با دهان پر شکر

شاعر : عطار

در لباس فستقي با طوق زرطوطي آمد با دهان پر شکر
هر کجا سرسبزيي از پر اوپشه گشته با شه‌اي از فر او
در شکر خوردن پگه خيزآمدهدر سخن گفتن شکر ريز آمده
چون مني را آهنين سازد قفسگفت هر سنگين دل و هر هيچ کس
ز آرزوي آب خضرم در گدازمن در اين زندان آهن مانده باز
بوک دانم کردن آب خضرنوشخضر مرغانم از آنم سبزپوش
بس بود از چشمه‌ي خضرم يک آبمن نيارم در بر سيمرغ تاب
مي‌روم هر جاي چون هر جايييسر نهم در راه چون سوداييي
سلطنت دستم دهد در بندگيچون نشان يابم ز آب زندگي
مرد نبود هرک نبود جان فشانهدهدش گفت اي ز دولت بي‌نشان
تا دمي درخورد يار آيد تراجان ز بهر اين بکار آيد ترا
رو که تو مغزي نداري پوستيآب حيوان خواهي و جان دوستي
در ره جانان چو مردان جان فشانجان چه خواهي کرد، بر جانان فشان