بعد از آن طاوس آمد زرنگار

شاعر : عطار

نقش پرش صد چه بل که صد هزاربعد از آن طاوس آمد زرنگار
هر پر او جلوه‌ي آغاز کردچون عروسي جلوه کردن ساز کرد
چينيان را شد قلم انگشت دستگفت تا نقاش غيبم نقش بست
رفت بر من از قضا کاري نه نيکگرچه من جبريل مرغانم وليک
تا بي‌فتادم به خواري از بهشتيار شد با من به يک جا مار زشت
تخت بند پاي من شد پاي منچون بدل کردند خلوت جاي من
رهبري باشد به خلدم رهنمايعزم آن دارم کزين تاريک جاي
بس بود اينم که در دروان رسممن نه آن مردم که در سلطان رسم
بس بود فردوس عالي جاي منکي بود سيمرغ را پرواي من
تا بهشتم ره دهد باري دگرمن ندارم در جهان کاري دگر
هرکه خواهد خانه‌اي از پادشاههدهدش گفت اي ز خود گم کرده راه
خانه‌اي از حضرت سلطان به استگوي نزديکي او اين زان به است
خانه‌ي دل مقصد صدق است و بسخانه‌ي نفس است خلد پر هوس
قطره‌ي خردست جنات النعيمحضرت حق هست درياي عظيم
هرچ جز دريا بود سودا بودقطره باشد هرکه را دريا بود
سوي يک شب نم چرا بايد شتافتچون به دريا مي تواني راه يافت
کي تواند ماند از يک ذره بازهرک داند گفت با خورشيد راز
وانک جان شد عضو را با او چه کارهرک کل شد جزو را با او چه کار
کل طلب، کل باش، کل شو ،کل گزينگر تو هستي مرد کلي، کل ببين