کبک بس خرم خرامان در رسيد

شاعر : عطار

سرکش و سرمست از کان در رسيدکبک بس خرم خرامان در رسيد
خون او از ديده در جوش آمدهسرخ منقاروشي پوش آمده
گاه مي‌گنجيد پيش تيغ درگاه مي‌بريد بي‌تيغي کمر
بر سر گوهر فراوان گشته‌امگفت من پيوسته در کان گشته‌ام
تا توانم بود سرهنگ گهربوده‌ام پيوسته با تيغ و کمر
بس بود اين آتش خوش حاصلمعشق گوهر آتشي زد در دلم
سنگ ريزه در درونم خون کندتفت اين آتش چو سر بيرون کند
سنگ را خون کرد و بي‌تأخير کردآتشي ديدي که چون تأثير کرد
هم معطل هم مشوش مانده‌امدر ميان سنگ و آتش مانده‌ام
دل پر آتش مي‌کنم بر سنگ خوابسنگ ريزه مي‌خورم در تفت و تاب
بنگريد آخر به خورد و خواب منچشم بگشاييد اي اصحاب من
با چنين کس از چه بايد جنگ کردآنک بر سنگي بخفت و سنگ خورد
زانک عشق گوهرم بر کوه بستدل در اين سختي به صد اندوه خست
ملکت آن چيز باشد برگذرهرک چيزي دوست گيرد جز گهر
جان او با کوه پيوسته مدامملک گوهر جاودان دارد نظام
نيستم يک لحظه با تيغ و کمرمن عيار کوهم و مرد گهر
زان گهر در تيغ مي‌جويم مدامچون بود در تيغ گوهر بر دوام
نه ز گوهر گوهري‌تر يافتمنه چو گوهر هيچ گوهر يافتم
پاي من در سنگ گوهر در گلستچون ره سيمرغ راه مشکل است
دست بر سر پاي در گل کي رسممن به سيمرغ قوي دل کي رسم
يابميرم يا گهر آرم به چنگهمچو آتش برنتابم سوز سنگ
مرد بي‌گوهر کجا آيد به کارگوهرم بايد که گردد آشکار
چند لنگي چندم آري عذر لنگهدهدش گفت اي چو گوهر جمله رنگ
تو به سنگي بازمانده بي‌گهرپا و منقار تو پر خون جگر
تو چنين آهن دل از سوداي سنگاصل گوهر چيست سنگي کرده رنگ
هست بي سنگ آنک در رنگي بودگر نماند رنگ او سنگي بود
زانک مرد گوهري سنگي نخواستهرک را بوييست او رنگي نخواست