هيچ گوهر رانبود آن سروري

شاعر : عطار

کان سليمان داشت در انگشتريهيچ گوهر رانبود آن سروري
و آن نگين خود بود سنگي نيم دانگزان نگينش بود چندان نام و بانگ
زير حکمش شد همه روي زمينچون سليمان کرد آن گوهر نگين
جمله‌ي آفاق در فرمان بديدچون سليمان ملک خود چندان بديد
هم بنا بر نيم دانگ سنگ داشتگرچه شادروان چل فرسنگ داشت
زين قدر سنگ است دايم پاي دارگفت چون اين مملکت وين کار و بار
بازماند کس به ملکي هم چنينمن نمي‌خواهم که در دنيا و دين
آفت اين ملک ديدم آشکارپادشاها من به چشم اعتبار
بعد ازين کس را مده هرگز دگرهست آن در جنب عقبي مختصر
مي‌کنم زنبيل بافي اختيارمن ندارم با سپاه و ملک کار
آن گهر بودش که بند راه شدگرچه زان گوهر سليمان شاه شد
با بهشت عدن گردد آشنازان به پانصد سال بعد از انبيا
کي چو تو سرگشته را تمکين کندآن گهر چون با سليمان اين کند
جز براي روي جانان جان مکنچون گهر سنگيست چندين کان مکن
جوهري را باش دايم در طلبدل ز گوهر برکن اي گوهر طلب