گفت روزي شاه مسعود از قضا

شاعر : عطار

اوفتاده بود از لشگر جداگفت روزي شاه مسعود از قضا
ديد بر دريا نشسته کودکيباد تگ مي‌راند تنها بي‌يکي
شه سلامش کرد و درپيشش نشستدر بن دريا فکنده بود شست
هم دلش آغشته هم جان خسته بودکودکي اندوهگين بنشسته بود
من نديدم چون تو يک ماتم‌زدهگفت اي کودک چرايي غم‌زده
هفت طفليم اين زمان ما بي‌پدرکودکش گفت اي امير پر هنر
سخت درويش است و تنها ماندهمادري داريم بر جا مانده
اندر اندازم، کنم تا شب مقاماز براي ماهيي، هر روز دام
قوت ما آنست تا شب، اي اميرچون بگيرم ماهيي با صد زحير
تا کنم همبازيي با تو به همشاه گفتا خواهي اي طفل دژم
شاه اندر بحر شست اندازشدگشت کودک راضي و انباز شد
لاجرم آن روز صد ماهي گرفتشست کودک دولت شاهي گرفت
گفت اين دولت عجب دارم ز خويشآن همه ماهي چو کودک ديد پيش
کين همه ماهي درافتادت به دامدولتي داري به غايت اي غلام
گر ز ماهي گير خود يابي خبرشاه گفتا گم بباشي اي پسر
زانک ماهي گير تو شد پادشاهدولتي تر از مني اين جايگاه
طفل گفتش قسم خود کن آشکاراين بگفت و گشت بر مرکب سوار
آنچ فردا صيد افتد آن مراگفت امروز اين دهم، نکنم جدا
لاجرم من صيد خود ندهم به کسصيد ما فردا تو خواهي بود بس
خاطر شه از پي انباز رفتروز ديگر چون به ايوان بازرفت
شه بانبازيش در مسند نشاندرفت سرهنگي و کودک رابخواند
شاه گفتا هرچ هست انباز ماستهرکسي ميگفت شاها او گداست
اين بگفت و همچو خود سلطانش کردچون پذيرفتيم رد نتوانش کرد
کز کجا آوردي آخر اين کمالکرد از آن کودک طلب کاري سال
زانک صاحب دولتي بر من گذشتگفت شادي آمد و شيون گذشت