گم شد از بغداد شبلي چندگاه

شاعر : عطار

کس بسوي او کجا مي‌برد راهگم شد از بغداد شبلي چندگاه
در مخنث خانه‌اي ديدش کسيباز جستندش به هر موضع بسي
چشم‌تر بنشسته بود و خشک لبدر ميان آن گروهي بي‌ادب
اين چه جاي تست آخر بازگويسايلي گفت اي برنگ راز جوي
در ره دنيا نه مرد و نه زنيگفت اين قومند چون تردامني
نه زني در دين نه مردي چند ازينمن چو ايشانم، ولي در راه دين
شرم مي‌دارم من از مردي خويشگم شدم در ناجوانمردي خويش
ريش خود دستارخوان راه کردهرک جان خويش را آگاه کرد
کرد بر استادگان عزت نثارهمچو مردان دل خرد کرد اختيار
خويشتن را از بتي باشي بترگر تو بيش آيي ز مويي در نظر
بتگري باشي که او بت مي‌کندمدح و ذمت گر تفاوت مي‌کند
ور تو مرد ايزدي، آزر مباشگر تو حق رابنده‌ي، بت‌گر مباش
از مقام بندگي برتر مقامنيست ممکن در ميان خاص و عام
مرد حق شو، عزت از عزي مجويبندگي کن بيش از اين دعوي مجوي
چون نمايي خويش را صوفي به خلقچون ترا صد بت بود در زير دلق
خويش را زين بيش سرگردان مداراي مخنث، جامه‌ي مردان مدار