عابدي کز حق سعادت داشت او

شاعر : عطار

چار صد ساله عبادت داشت اوعابدي کز حق سعادت داشت او
راز زير پرده با حق گفته بوداز ميان خلق بيرون رفته بود
گر نباشد او و دم، حق هم بس استهم دمش حق بود و او هم‌دم بس است
بر درختش کرد مرغي آشيانحايطي بودش درختي در ميان
زير يک آواز او صد راز بودمرغ خوش الحان و خوش آواز بود
اندکي انسي بدمسازي اويافت عابد از خوش آوازي او
روي کرد و گفت، با آن مرد کارحق سوي پيغامبر آن روزگار
اين همه طاعت بکردي روز و شبمي‌ببايد گفت، کاخر اي عجب
تا به مرغي آخرم بفروختيسالها از شوق من مي‌سوختي
بانگ مرغي کردت آخر در جوالگرچه بودي مرغ زيرک از کمال
تو ز نااهلي مرا بفروختهمن ترا بخريده و آموخته
ما وفاداري ز تو آموختيممن خريدار تو، تو بفروختيم
هم‌دمت ماييم، بي هم‌دم مباشتو بدين ارزان فروشي هم مباش
زانک زاد و بود من جاي خوش استديگري گفتش دلم پر آتش است
خلق را نظاره‌ي او جان فزايهست قصري زرنگار و دلگشاي
چون توانم برگرفتن دل ازوعالمي شادي مرا حاصل ازو
چون کشم آخر درين وادي گزندشاه مرغانم در آن قصر بلند
چون کنم بي آن چنان قصري نشستشهرياري چون دهم کلي ز دست
تا که بيند در سفر داغ و المهيچ عاقل رفت از باغ ارم
سگ نه گلخن چه خواهي کرد توگفت اي دون همت نامرد تو
قصر تو چندست ازين گلخن کنونگلخنست اين جمله‌ي دنياي دون
با اجل زندان محنت آمدستقصر تو گر خلد جنت آمدست
لايق افتادي درين منزل نشستگر نبودي مرگ را بر خلق دست