بس سبک مردي گران جان مي‌دويد

شاعر : عطار

در بياباني به درويشي رسيدبس سبک مردي گران جان مي‌دويد
گفت آخر مي‌بپرسي شرم دارگفت چون داري تو اي درويش کار
تنگ تنگ است اين جهانم در زمانمانده‌ام در تنگناي اين جهان
در بيابان فراخت تنگناستمرد گفتش اينچ گفتي نيست راست
تو کجا افتاديي هرگز به ماگفت اگر اينجا نبودي تنگنا
آن نشان زان سوي آتش مي‌دهندگر ترا صد وعده‌ي خوش مي‌دهند
هم چو شيران کن ازين آتش حذرآتش تو چيست دنيا درگذر
پس سراي خوش شدن پيش آيدتچون گذر کردي دل خويش آيدت
تن ضعيف و دل اسير و جان نفورآتشي در پيش و راهي سخت دور
در ميان کاري چنين برساختهتو ز جمله فارغ و پرداخته
کز جهان نه نام داري نه نشانگر بسي ديدي جهان، جان برفشان
چند گويم بيش ازين کم پيچ توگر بسي بيني نه بيني هيچ تو