عود مي‌سوخت آن يکي غافل بسي

شاعر : عطار

آخ مي‌زد از خوشي آنجا کسيعود مي‌سوخت آن يکي غافل بسي
تا تو آخ گويي بسوخت اين عود زارمرد را گفت آن عزيز نامدار
عشق دلبندي مرا کردست بندديگري گفتش که اي مرغ بلند
عقل من بر بود و کار خويش کردعشق او آمد مرا در پيش کرد
و آتشي زد در همه خرمن مراشد خيال روي او ره زن مرا
کفرم آيد صبر کردن زان نگاريک نفس بي او نمي‌يابم قرار
راه چون گيرم من سرگشته پيشچون دلم در پس بود در خون خويش
صد بلا در بيش مي‌بايد گرفتواديي در پيش مي‌بايد گرفت
چون توانم بود هرگز راه جويمن زماني بي‌رخ آن ماه روي
کار من از کفر و ايمان درگذشتدردم از دارو و درمان درگذشت
آتشي در جان من از عشق اوستکفر من و ايمان من از عشق اوست
هم دمم در عشق او اندوه بسگر ندارم من در اين اندوه کس
زلف او از پرده بيرونم فکندعشق او در خاک و در خونم فکند
يک نفس نشکيبم از ديدار اومن چو بي‌طاقت شدم در کار او
حال من اينست اکنون چون کنمخاک را هم غرقه در خون چون کنم
پاي تا سر در کدورت مانده‌ايگفت اي دربند صورت مانده‌اي
هست شهوت بازي اي حيوان صفتعشق صورت، نيست عشق معرفت
مرد را از عشق تاواني بودهر جمالي را که نقصاني بود
کفر باشد نيست گشتن زان جمالهر جمالي را که خود نبود زوال
کرده نام او مه ناکاستهصورتي از خلط و خون آراسته
زشت‌تر نبود درين عالم ازوگر شود آن خلط و آن خون کم ازو
داني آخر کان نکويي چون بودآنک حسن او ز خلط و خون بود
حسن در غيبست، حسن از غيب جويچند گردي گرد صورت عيب جوي
نه همي ديار ماند نه ديارگر برافتد پرده از پيشان کار
عزها کلي بدل گردد به ذلمحو گردد صورت آفاق کل
دشمني گردد همه با يک دگردوستي صورتي مختصر
دوستي اينست کز بي عيبي استوانک او را دوستي غيبيست
بس پشيماني که ناگه گيردتهرچ نه اين دوستي ره گيردت