نايبي را چون اجل آمد فراز

شاعر : عطار

زو يکي پرسيد کاي در عين رازنايبي را چون اجل آمد فراز
گفت حالم مي‌بنتوان گفت هيچحال تو چونست وقت پيچ پيچ
عاقبت با خاک رفتم والسلامبار پيمودم همه عمرتمام
ريختن دارد بزاري برگ و روينيست درمان مرگ را جز مرگ بوي
جان نخواهد ماند و دل بنهاده‌ايمما همه از بهر مردن زاده‌ايم
اين زمان شد توتيا زيرزمينآنک عالم داشت در زير نگين
گشت در خاک لحد ناچيز زودوانک در چرخ فلک خون ريز بود
بلک خفته اين هم آشفته‌اندجمله‌ي زيرزمين پرخفته‌اند
کاندرين ره گورش اول منزل استمرگ بنگر تا چه راهي مشکل است
جان شيرينت شود زير و زبرگر بود از تلخي مرگت خبر