گفت چون سقراط در نزع اوفتاد

شاعر : عطار

بود شاگرديش، گفت اي اوستادگفت چون سقراط در نزع اوفتاد
در کدامين جاي در خاکت کنيمچون کفن سازيم، تن پاکت کنيم
دفن کن هر جا که خواهي والسلامگفت اگر تو بازيابيم اي غلام
پي نبردم، مرده کي يا بي تو بازمن چو خود را زنده در عمري دراز
يک سري مويم نبود از خود خبرمن چنان رفتم که در وقت گذر
برنيامد يک دم از من بر مرادديگري گفتش که‌اي نيک اعتقاد
مستمند کوي عالم بوده‌امجمله‌ي عمرم که در غم بوده‌ام
کز غمم هر ذره‌اي در ماتم استبر دل پر خون من چندان غمست
کافرم، گر شاد هرگز بوده‌امدايما حيران و عاجز بوده‌ام
بر سري چون راه گيرم پيش منمانده‌ام زين جمله غم در خويش من
زين سفر بودي دلي بس خرممگر نبودي نقد چنديني غمم
با تو گفتم جمله، اکنون چون کنمليک چون دل هست پر خون، چون کنم
پاي تا سر غرق سودا آمدهگفت اي مغرور شيدا آمده
تابجنبي بگذرد در يک زماننامرادي و مراد اين جهان
عمر هم بي آن نفس مي‌بگذردهرچ آن در يک نفس مي‌بگذرد
ترک او گير و بدو منگر تو نيزچون جهان مي‌بگذرد، بگذر تو نيز
هرک دلبندد درو دل زنده نيستزانک هر چيزي که آن پاينده نيست