پادشاهي بود نيکو شيوه‌اي

شاعر : عطار

چاکري را داد روزي ميوه‌ايپادشاهي بود نيکو شيوه‌اي
گفتيي خوشتر نخورد او زان طعامميوه‌ي او خوش همي‌خورد آن غلام
پادشا را آرزو مي‌کرد آناز خوشي کان چاکرش مي‌خورد آن
زانک بس خوش مي‌خوري اين خوش طعامگفت يک نيمه بمن ده‌اي غلام
تلخ بود،ابرو از آن درهم کشيدداد شه را ميوه و شه چون چشيد
وين چنين تلخي چنان شيرين که کردگفت هرگز اي غلام اين خود که کرد
چون ز دستت تحفه ديدم صد هزارآن رهي با شاه گفت اي شهريار
بازدادن را ندانم شيوه‌ايگر ز دستت تلخ آمد ميوه‌اي
کي به يک تلخي مرا رنجي رسدچون ز دستت هر دمم گنجي رسد
کي مرا تلخي کند از دست توچون شدم در زير محنت پست تو
تو يقين مي‌دان کن آن گنج است بسگر ترا در راه او رنجست بس
چون کني تو، چون چنين بنهاده استکار او بس پشت و روي افتاده است
لقمه‌ي بي خون دل کي خورده‌اندپختگان چون سر به راه آورده‌اند
بي‌جگر نان تهي نشکسته‌اندتا که بر نان و نمک بنشسته‌اند