يک شبي خفاش گفت از هيچ باب

شاعر : عطار

يک دمم چون نيست چشم آفتابيک شبي خفاش گفت از هيچ باب
تا بباشم گم درو يک بارگيمي‌شوم عمري به صد بيچارگي
عاقبت آخر رسم آن جايگاهچشم بسته مي‌روم در سال و ماه
ره ترا تا او هزاران سال هستتيز چشمي گفت اي مغرور مست
مور در چه مانده بر مه کي رسدبر چو تو سرگشته اين ره کي رسد
تا ازين کارم چه نقش آيد پديدگفت باکي نيست، مي‌خواهم پريد
تا نه قوت ماندش نه بال و پرسالها مي‌رفت مست و بي خبر
بي‌پرو بي‌بال، عاجز مانده بازعاقبت جان سوخته، تن در گداز
گفت از خورشيد بگذشتم مگرچون نمي‌آمد ز خورشيدش خبر
ره نمي بيني که گامي رفته‌ايعاقلي گفتش که تو بس خفته‌اي
زان چنان بي‌بال و پر سرگشته‌اموانگهي گويي کزو بگذشته‌ام
آنچ ازو آن مانده بود، آن نيز شدزين سخن خفاش بس ناچيز شد
کرد حالي از زفان جان خطاباز سر عجزي بسوي آفتاب
پاره‌اي به دورتر بر شو دگرگفت مرغي يافتي بس ديده ور
چون بود گر امر مي‌آرم بجايديگري پرسيد ازو کاي رهنماي
مي‌کنم فرمان او را انتظارمن ندارم با قبول و رد کار
گر ز فرمان سرکشم تاوان کنمهرچ فرمايد به جان فرمان کنم
مرد را زين بيشتر نبود کمالگفت نيکو کردي اي مرغ اين سال
از همه دشواريي آسان برستهرک فرمان کرد، از خذلان برست
بهتر از بي‌امر عمري طاعتتطاعتي بر امر در يک ساعتت
سگ بود در کوي اين کس نه کسيهرک بي‌فرمان کشد سختي بسي
جز زيان نبود چو بر فرمان نبودسگ بسي سختي کشيد و زان چه سود
از ثوابش پر برآيد عالميوانک بر فرمان کشد سختي دمي
بنده‌ي تو، در تصرف برمخيزکار فرمان راست در فرمان گريز