خسروي مي‌شد به شهر خويش باز

شاعر : عطار

خلق شهر آراي مي‌کردند سازخسروي مي‌شد به شهر خويش باز
بهر آرايش همه در پيش داشتهر کسي چيزي کز آن خويش داشت
هيچ چيزي نيز الا بند و غلاهل زندان را نبود از جزو و کل
هم جگرهاي دريده داشتندهم سري چندي بريده داشتند
زين همه آرايشي برساختنددست و پايي نيز چند انداختند
ديد شهر از زيب و زينت آشکارچون به شهر خود درآمد شهريار
شد ز اسب خود پياده زود شاهچون رسيد آنجا که زندان بود، شاه
وعده کرد و سيم و زر بسيار داداهل زندان را چو برخود بارداد
گفت شاها سر اين با من بگويهم نشيني بود شه را رازجوي
شهر در ديبا و اکسون ديده‌ايصد هزار آرايش افزون ديده‌اي
مشک و عنبر در هوا مي‌بيختندزر و گوهر در زمين مي‌ريختند
ننگرستي سوي آن يک چيز بازآن همه ديدي و کردي احتراز
تا سربريده بيني اينت کاربر در زندان چرابودت قرار
جز سربريده و جز دست و پاينيست اينجا هيچ چيزي دل گشاي
در بر ايشان چرا بايد نشستخونيانند اين همه بريده دست
هست چون بازيچه‌ي بازيگرانشاه گفت آرايش آن ديگران
عرضه مي‌کردند بر تو آن خويشهر کسي در شيوه و در شان خويش
کارم اينجا اهل زندان کرده‌اندجمله‌ي آن قوم تاوان کرده‌اند
کي جدا بودي سر از تن، تن ز سرگر نکردي امر من اينجا گذر
لاجرم اينجا عنان برتافتمحکم خود اينجا روان مي‌يافتم
در غرور خود فرو آسوده‌اندآن همه در ناز خود گم بوده‌اند
زير حکم و قهر من حيران شدهاهل زندانند سرگردان شده
گاه خشک و گاه‌تر درباختهگاه دست و گاه سر درباخته
تاروند از چاه و زندان سوي دارمنتظر بنشسته، نه کار و نه بار
گه من ايشان را و گه ايشان مرالاجرم گلشن شد اين زندان مرا
لاجرم شه را به زندان رفتن استکار ره بينان بفرمان رفتن است