بنده‌اي را خلعتي بخشيد شاه

شاعر : عطار

بنده با خلعت برون آمد به راهبنده‌اي را خلعتي بخشيد شاه
باستين خلعت آن بسترد زودگرد ره بر روي او بنشسته بود
پاک کرد از خلعت تو گرد راهمنکري با شاه گفت اي پادشاه
حالي آن سرگشته را بر دار کردشه بر آن بي‌حرمتي انکارکرد
بر بساط شاه بي‌قيمت بودتا بداني آنک بي‌حرمت بود
پاک بازي چون بود اي پاک رايديگري گفتش که در راه خداي
هرچ دارم مي‌فشانم بر دوامهست مشغولي دل بر من حرام
زانک در دست آن چو کژدم گرددمهرچ در دست آيدم گم گرددم
برفشانم جمله چند از بند هيچمن ندارم خويش را در بند هيچ
بوک در پاکي ببينم روي اوپاک بازي مي‌کنم در کوي او
پاک بازي زاد اين راه بس بودگفت اين ره نه ره هر کس بود
رفت در پاکي فروآسود پاکهرک او در باخت هر چش بود پاک
هرچ داري تا سر مويي بسوزدوخته بر در، دريده بر مدوز
جمع کن خاکسترش در وي نشينچون بسوزي کل به آهي آتشين
ورنه خون خور تا که هستي از همهچون چنين کردي برستي از همه
کي نهي گامي در اين دهليز توتا نبري خود ز يک يک چيز تو
خويشتن را بازکش از هرچ هستچون درين زندان بسي نتوان نشست
کي ندارد دست از تيريز توزانک وقت مرگ يک يک چيز تو
بعد از آن آنگاه عزم راه کندستها اول ز خود کوتاه کن
اين سفر کردن نمازي نبودتتا در اول پاک بازي نبودت