گفت يوسف را چو مي‌بفروختند

شاعر : عطار

مصريان از شوق او مي‌سوختندگفت يوسف را چو مي‌بفروختند
پنج ره هم سنگ مشکش خواستندچون خريداران بسي برخاستند
ريسماني چند در هم رشته بودزان زني پيري به خون آغشته بود
گفت اي دلال کنعاني فروشدر ميان جمع آمد در خروش
ده کلاوه ريسمانش رشته‌امز آرزوي اين پسر سر گشته‌ام
دست در دست منش نه بي سخناين زمن بستان و با من بيع کن
نيست درخورد تو اين در يتيمخنده آمد مرد را، گفت اي سليم
مه تو و مه ريسمانت اي پيرزنهست صد گنجش بها در انجمن
کين پسر را کس بنفروشد بدينپيرزن گفتا که دانستم يقين
گويد اين زن از خريداران اوستليک اينم بس که چه دشمن چه دوست
ملکت بي‌منتها حالي نيافتهر دلي کو همت عالي نيافت
آتشي در پادشاهي او فکندآن ز همت بود کان شاه بلند
صد هزاران ملک صدچندان بديدخسروي را چون بسي خسران بديد
زين همه ملک نجس بيزارشدچون بپا کي همتش در کار شد
کي شود با ذره هرگز هم نشينچشم همت چون شود خورشيد بين