واسطي مي‌رفت سرگردان شده

شاعر : عطار

وز تحير بي سرو سامان شدهواسطي مي‌رفت سرگردان شده
پس نظر زانجا بپيشانش اوفتادچشم برگور جهودانش اوفتاد
اين بنتوان با کسي گفتن وليکاين جهودان، گفت معذورند نيک
خشمگين او را بر قاضي کشيداين سخن از وي کس قاضي شنيد
کرد انکار و بدين راضي نبودحرف او چون در خور قاضي نبود
گر نه‌اند از حکم تو معذور راهواسطي گفتش که اين قوم تباه
جمله معذوران راهند اين زمانليک از حکم خداي آسمان
عشق او را لايق و زيبنده‌امديگري گفتش که تا من زنده‌ام
لاف عشقش مي‌زنم پيوسته مناز همه ببريده‌ام بنشسته من
در که پيوندم که بس ببريده‌امچون همه خلق جهان را ديده‌ام
وين چنين سودانه کار هرکس استکار من سوداي عشق او بس است
گوييا جانم نمي‌آيد به کارکار آوردم به جان در عشق يار
جام مي بر طاعت جانان کشموقت آن آمد که خط در جان کشم
با وصالش دست در گردن کنمبر جمالش چشم و جان روشن کنم
هم‌نشين سيمرغ را بر کوه قافگفت نتوان شد به دعوي و به لاف
کو نگنجد در جوال هيچ کسلاف عشق او مزن در هر نفس
پرده اندازد ز روي کار بازگر نسيم دولتي آيد فراز
فرد بنشاند به خلوت گاه خويشپس ترا خوش درکشد در راه خويش
مغز آن معني بود دعوي تراگر بود اين جايگه دعوي ترا
دوستي او ترا کاري بوددوستداري تو آزاري بود