شيخ بوبکر نشابوري به راه

شاعر : عطار

با مريدان شد برون از خانقاهشيخ بوبکر نشابوري به راه
کرد ناگه خر مگر بادي رهاشيخ بر خر بود بي‌اصحابنا
نعره‌اي زد، جامه بر هم مي‌دريدشيخ را زان باد حالت شد پديد
هيچ کس في الجمله نپسنديد ازوهم مريدان هم کسي کان ديد ازو
کاخر اينجا در که کرداي شيخ حالبعد از آن کرد آن يکي از وي سال
بود از اصحاب من بگرفته راهگفت چنداني که مي‌کردم نگاه
گفتم الحق کم نيم از بايزيدبود هم از پيش و هم از پس مريد
با مريدانم ز جان برخاستههم چنين که امروز خويش آراسته
درروم در دشت محشر سرفرازبي‌شکي فردا خوشي در عز و ناز
کرد خر اين جايگه بادي رهاگفت چون اين فکر کردم، از قضا
خر جوابش مي‌دهد، چند از گزافيعني آن کو مي‌زند اين شيوه لاف
جاي حالم بود و حالم زان فتادزين سبب چون آتشم در جان فتاد
از حقيقت دور دوري مانده‌ايتا تو در عجب و غروري مانده‌اي
حاضر از نفسي، حضورت را بسوزعجب بر هم زن، غرورت رابسوز
در بن هر موي فرعوني دگراي بگشته هر دم از لوني دگر
صد نشان از تو نفاقي ماندستتا ز تو يک ذره باقي ماندست
با دو عالم دشمني باشد ترااز مني گر ايمني باشد ترا
گر همه شب در شبي روشن شويگر تو روزي در فناي تن شوي
تا به ابليسي نگردي مبتلامن مگو اي از مني در صد بلا