محتسب آن مرد را مي‌زد به زور

شاعر : عطار

مست گفت اي محتسب کم کن تو شورمحتسب آن مرد را مي‌زد به زور
مستي آوردي و افکندي ز راهزانک کز نام حرام اين جايگاه
ليک آن مستي نمي‌بيند کسيبوديي تو مست‌تر از من بسي
داد بستان اندکي از خويش نيزدر جفاي من مرو زين بيش نيز
زو چه خواهم گر رسم آن جايگاهديگري گفتش که اي سرهنگ راه
مي‌ندانم تا چه خواهم من ازوچون شود بر من جهان روشن ازو
چون رسيدم من بدو، آن خواهمياز نکوتر چيز اگر آگاهمي
زو که چيزي خواهد، او را خواه ازوگفت اي جاهل نه‌اي آگاه ازو
کو زهر چيزي که مي‌خواهي به استمرد را درخواست آگاهي بهست
زو چه به داني که آن خواهي ازودر همه عالم گر آگاهي ازو
ذره ذره آشناي او شودهرک در خلوت سراي او شود
کي بر شوت بازگردد از درشهرک بويي يافت از خاک درش