چون زليخا حشمت واعزاز داشت

شاعر : عطار

رفت يوسف را به زندان بازداشتچون زليخا حشمت واعزاز داشت
پس بزن پنجاه چوب محکمشبا غلامي گفت بنشان اين دمش
کين دم آهش بشنوم از دور جايبر تن يوسف چنان بازو گشاي
روي يوسف ديد دل بارش ندادآن غلام آمد بسي کارش نداد
دست خود بر پوستين بگشاد سختپوستيني ديد مرد نيک بخت
ناله‌اي مي‌کرد يوسف زار زارمرد هر چوبي که مي‌زد استوار
گفتي آخر سخت‌تر زن اي صبورچون زليخا بانگ بشنودي ز دور
گر زليخا بر تو اندازد نظرمرد گفت اي يوسف خورشيد فر
بي شک اندازد مرا در پيچ پيچچون نبيند بر تو زخم چوب هيچ
بعد از آن چوبي قوي را پاي داربرهنه کن دوش، دل برجاي دار
چون ترا بيند نشاني باشدتگرچه اين ضربت زياني باشدت
غلغلي افتاد در هفت آسمانتن برهنه کرد يوسف آن زمان
سخت چوبي زد که در خاکش فکندمرد حالي کرد دست خود بلند
گفت بس، کين آه بود از جايگاهچون زليخا زو شنود آن بار آه
آه آن باد اين ز جايي نيز بودپيش ازين آن آهها ناچيزبود
آه صاحب درد آيد کارگرگر بود در ماتمي صد نوحه‌گر
حلقه را باشد نگين ماتم زدهگر بود در حلقه‌اي صد غم زده
در صف مردان نباشي مرد توتا نگردي مرد صاحب درد تو
شب کجا يابد قرار و روز همهر که درد عشق دارد، سوز هم