گفت چون حق مي‌دميد اين جان پاک

شاعر : عطار

در تن آدم که آبي بود و خاکگفت چون حق مي‌دميد اين جان پاک
نه خبر يابند از جان نه اثرخواست تا خيل ملايک سر به سر
پيش آدم سجده آريد اين زمانگفت اي روحانيان آسمان
لاجرم يک تن نديد آن سر پاکسرنهادند آن همه بر روي خاک
سجده‌اي از من نبيند هيچ کسباز ابليس آمد و گفت اين نفس
نيست غم چون هست اين گردن مراگر بيندازند سر از تن مرا
سر نهم تا سر ببينم، باک نيستمن همي‌دانم که آدم خاک نيست
سر بديد او زانکه بود او در کمينچون نبود ابليس را سر بر زمين
تو به سر در ديدني اين جايگاهحق تعالي گفتش اي جاسوس راه
بکشمت تا برنگويي در جهانگنج چون ديدي که بنهادم نهان
هر کجا گنجي که بنهد پادشاهزانک خفيه نيست بيرون از سپاه
بکشد او را و خطش بر جان نهدبي‌شکي بر چشم آنکس کان نهد
سر بريدن بايدت کرد اختيارمرد گنجي ديد گنجي اختيار
اين سخن باشد همه عالم تراور نبرم سر ز تن اين دم ترا
چاره‌اي کن اين ز کار افکنده راگفت يا رب مهل ده اين بنده را
طوق لعنت کردم اندر گردنتحق تعالي گفت مهلت بر منت
تابماني تا قيامت متهمنام تو کذاب خواهم زد رقم
چون مرا روشن شد، از لعنت چه باکبعد از آن ابليس گفت آن گنج پاک
بنده آن تست قسمت آن تولعنت آن تست رحمت آن تو
زهر هم بايد، همه ترياک نيستگر مرا لعنست قسمت، باک نيست
لعنت برداشتم من بي‌ادبچون بديدم خلق را لعنت طلب
تو نه‌ي طالب به معني غالبياين چنين بايد طلب گر طالبي
نيست او گم، هست نقصان در طلبگر نمي‌يابي تو او را روز و شب