شيخ مهنه بود در قبضي عظيم

شاعر : عطار

شد به صحرا ديده پر خون، دل دو نيمشيخ مهنه بود در قبضي عظيم
گاو مي‌بست و ازو مي‌ريخت نورديد پيري روستايي را ز دور
شرح دادش حال قبض خود تمامشيخ سوي او شد و کردش سلام
از فرود فرش تا عرش مجيدپير چون بشنيد گفت اي بوسعيد
نه به يک کرت، به صد کرت مدامگر کنند اين جمله پر ارزن تمام
دانه‌ي ارزن پس از سالي هزارور بود مرغي که چيند آشکار
مرغ صد باره بپردازد جهانگر ز بعد با چندين زمان
بو سعيدا زود باشد آن هنوزاز درش بويي نيابد جان هنوز
طالب صابر نه افتد هر کسيطالبان را صبر مي‌بايد بسي
مشک در نافه ز خون نايد پديدتا طلب در اندرون نايد پديد
گر همه گردون بود در خون روداز دروني چون طلب بيرون رود
زنده نيست او ، صورت ديوار اوستهرک را نبود طلب، مردار اوست
حاش لله صورتي بي‌جان بودهرکرا نبود طلب مرد آن بود
در طلب بايد که باشي گرم‌ترگر به دست آيد ترا گنجي گهر
هم بدان گنج گهر دربند شدآنک از گنج گهر خرسند شد
شد بتش آن چيز کو بت بازماندهرک او در ره بچيزي بازماند
کز شراب مست لايعقل شديچون تنک مغز آمدي بي‌دل شدي
مي‌طلب چون بي‌نهايت هست نيزمي مشو آخر به يک مي‌مست نيز