گشت عاشق بر اياز آن مفلسي

شاعر : عطار

اين سخن شد فاش در هر مجلسيگشت عاشق بر اياز آن مفلسي
مي‌دويدي آن گداي حق شناسچون سواره گشتي اندر ره اياس
رند هرگز ننگرستي جز بگويچون به ميدان آمدي آن مشک موي
کان گدايي گشت عاشق بر ايازآن سخن گفتند با محمود باز
مي‌دويد آن رند در عشقي تمامروزديگر چون به ميدان شد غلام
گوييي چون گوي چوگان خورده بودچشم درگوي اياز آورده بود
ديد جانش چون جو و رويش چو کاهکرد پنهان سوي او سلطان نگاه
مي‌دويد از هر سوي ميدان چو گويپشت چون چوگان و سرگردان چو گوي
خواستي هم کاسگي پادشاهخواندش محمود و گفتش اي گدا
عشق بازي را ز تو کمتر نيمرند گفتش گر گدا مي‌گوييم
هست اين سرمايه‌ي سرمايگيعشق و افلاس است در هم‌سايگي
عشق مفلس را سزد بي‌هيچ شکعشق از افلاس مي‌گيرد نمک
عشق را بايد چو من دل سوختهتو جهان داري دلي افروخته
صبر کن در درد هجران يک نفسساز وصل است اينچ تو داري و بس
هجر را گر مرد عشقي پاي داروصل را چندين چه سازي کار و بار
جمله چون برگوي مي‌داري نظرشاه گفتش اي ز هستي بي‌خبر
من چو او و او چو من آغشته استگفت زيرا گو چو من سرگشته است
هر دو يک گوييم در چوگان اوقدر من او داند و من آن او
بي سرو بي تن به جان استاده‌ايمهر دو در سرگشتگي افتاده‌ايم
باز مي‌گوييم مشتي غم ازواو خبر دارد ز من، من هم ازو
کاسب او را نعل بوسد گاه گاهدولتي‌تر آمد از من گوي راه
ليک من از گوي محنت کش ترمگرچه همچون گوي بي پا و سرم
وين گداي دل‌شده بر جان خوردگوي برتن زخم از چوگان خورد
از پي او مي‌دود آخر اياسگوي گرچه زخم دارد بي‌قياس
درپيم بي او و من در پيش ازومن اگر چه زخم دارم بيش ازو
وين گدا پيوسته دور افتاده استگوي گه گه در حضور افتاده است
از پي وصلش سروري مي‌رسدآخر او را چون حضوري مي‌رسد
گوي وصلي يافت و از من گوي بردمن نمي‌يارم ز وصلش بوي برد
دعوي افلاس کردي پيش منشهريارش گفت اي درويش من
مفلسي خويش را داري گواگر نمي‌گويي دروغ اي بي‌نوا
مدعي‌ام، اهل اين مجلس نيمگفت تا جان من بود مفلس نيم
جان فشاندن هست مفلس را نشانليک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشان، ورنه مکن دعوي عشقدر تو اي محمود کو معني عشق
داد جان بر روي جانان ناگهاناين بگفت و بود جانيش از جهان
شد جهان محمود را زان غم سياهچون به داد آن رند جان بر خاک راه
تو درآ تا خود ببيني دست بردگر به نزديک تو جان بازيست خرد
تا تو زين ره بشنوي بانگ درايگر ترا گويند يک ساعت درآي
کانچ داري جمله در بازي تمامچون چنان بي پا و سرگردي مدام
عقل و جان زير و زبر باشد تراچون درافتي، تا خبر باشد ترا