بعد ازين وادي استغنا بود

شاعر : عطار

نه درو دعوي و نه معني بودبعد ازين وادي استغنا بود
مي‌زند بر هم به يک دم کشوريمي‌جهد از بي‌نيازي صرصري
هفت اخگر يک شرر اينجا بودهفت دريا يک شمر اينجا بود
هفت دوزخ همچو يخ افسرده ايستهشت جنت نيز اينجا مرده‌ايست
هر نفس صد پيل اجري بي سببهست موري را هم اينجا اي عجب
کس نماند زنده در صد قافلهتا کلاغي را شود پر، حوصله
تا که آدم را چراغي برفروختصد هزاران سبز پوش از غم بسوخت
تا درين حضرت دروگر گشت نوحصد هزاران جسم خالي شد ز روح
تا براهيم از ميان با سرفتادصد هزاران پشه در لشگر فتاد
تا کليم الله صاحب ديده گشتصد هزاران طفل سر ببريده گشت
تا که عيسي محرم اسرار شدصد هزاران خلق در زنار شد
تا محمد يک شبي معراج يافتصد هزاران جان و دل تاراج يافت
خواه اينجا هيچ کن خواهي مکنقدر نه نو دارد اينجا نه کهن
همچنان دانم که خوابي ديده‌ايگر جهاني دل کبابي ديده‌اي
شب نمي در بحر بي‌پايان فتادگر درين دريا هزاران جان فتاد
ذره‌اي با سايه‌اي شد ز آفتابگر فروشد صد هزاران سر بخواب
در جهان کم گير برگي از درختگر بريخت افلاک و انجم لخت لخت
پاي مور لنگ شد در قعر چاهگر ز ماهي در عدم شد تا به ماه
در زمين ريگي همان انگار نيستگر دو عالم شد همه يک بارنيست
از سر يک قطره باران در گذرگر نماند از ديو وز مردم اثر
موي حيواني اگر نبود چه باکگر بريخت اين جمله‌ي تن‌ها به خاک
کم شد از روي زمين يک برگ کاهگر شد اينجا جزو و کل کلي تباه
قطره‌اي در هشت دريا گشت گمگر به يک ره گشت اين نه طشت گم