يوسف همدان که چشم راه داشت

شاعر : عطار

سينه‌ي پاک و دل آگاه داشتيوسف همدان که چشم راه داشت
پس فرو شو پيش از آن در تحت فرشگفت بر شو عمرها بالاي عرش
چه بدو چه نيک، يک يک ذره چيزهرچ بود و هست و خواهد بود نيز
بود فرزند نبود آمد چه سودقطره است اين جمله از درياي بود
سهل مي‌داني تو از جهل اي سليمنيست اين وادي چنين سهل اي سليم
هم نيفتد قطع جز يک منزلتگر شود دريا ره از خون دلت
گام اول باشدت چون بنگريگر جهاني راه هر دم بسپري
هيچ کس اين درد را درمان نديدهيچ سالک راه را پايان نديد
گه مرداري وگاهي مرده‌ايگر باستي، همچو سنگ افسرده‌اي
تا ابد بانگ درايي نشنويور به تگ استي و دايم مي‌دوي
نه ترا مردن به و نه زادنتنه شدن رويست و نه استادنت
کار سخت اينست استادت چه سودمشکلا کارا که افتادت چه سود
ترک کن اين کار و هين در کار کوشسر مزن، سر مي‌زن اي مرد خموش
کار خود اندک کن وبسيارکنهم بترک کار کن، هم کارکن
کار باشد با تو در پايان کارتا اگر کاري بود درمان کار
با تو بي‌کاري بود آنجا بسيور نباشد کار درمان کسي
کردن و ناکردن اين باشد درستترک کن کاري که آن کردي نخست
بوک بتواني شناخت و کار ساختچون شناسي کار، چون بتوان شناخت
خواه مطرب باش، خواهي نوحه گربي‌نيازي بين و استغنا نگر
کز تف او صد جهان اينجا بسوختبرق استغنا چنان اينجا فروخت
گر جهان نبود درين وادي چه باکصد جهان اينجا فرو ريزد به خاک