بعد ازين وادي حيرت آيدت

شاعر : عطار

کار دايم درد و حسرت آيدتبعد ازين وادي حيرت آيدت
هر دمي اينجا دريغي باشدتهر نفس اينجا چو تيغي باشدت
روز و شب باشد، نه شب نه روز همآه باشد، درد باشد، سوز هم
مي‌چکد خون مي‌نگارد اي دريغازبن هر موي اين کس نه به تيغ
يا يخي بس سوخته از درد اينآتشي باشد فسرده مرد اين
در تحير مانده و گم کرده راهمرد حيران چون رسد اين جايگاه
جمله گم گردد از و گم نيز همهرچ زد توحيد بر جانش رقم
نيستي گويي که هستي يا نه‌ايگر بدو گويند مستي يا نه‌اي
بر کناري يا نهاني يا عياندر مياني يا بروني از ميان
يا نه‌ي هر دو توي يا نه تويفانيي يا باقيي يا هر دوي
وان ندانم هم ندانم نيز منگويد اصلا مي‌ندانم چيز من
نه مسلمانم نه کافر، پس چيمعاشقم اما ندانم بر کيم
هم دلي پرعشق دارم هم تهيليکن از عشقم ندارم آگهي