مادري بر خاک دختر مي‌گريست

شاعر : عطار

راه بيني سوي آن زن بنگريستمادري بر خاک دختر مي‌گريست
زانک چون ما نيست و مي‌داند به حقگفت اين زن برد از مردان سبق
وز که افتادست زين سان نا صبورکز کدامين گم شده ماندست دور
داند او تا بر که مي‌بايد گريستفرخ او چون حال مي‌داند که چيست
روز و شب بنشسته‌ام ماتم زدهمشکل آمد قصه‌ي اين غم زده
بر که مي‌گريم چو باران زار زارنه مرا معلوم تا در درد کار
کز که دور افتاده‌ام حيران شدهمن نه آگاهم چنين گريان شده
زانکه از گم گشته‌ي خود بوي برداين زن از چون من هزاران گوي برد
خون بريخت و کشت در حيرت مرامن نبردم بوي و اين حسرت مرا
بل که هم شد نيز منزل ناپديددر چنين منزل که شد دل ناپديد
خانه‌ي پندار را در گم شدستريسمان عقل را سر گم شدست
چار حد خويش را در گم کندهرکه او آنجا رسد سرگم کند
سر کل در يک نفس دريافتيگر کسي اينجا رهي دريافتي