عاشقي روزي مگر خون مي‌گريست

شاعر : عطار

زو کسي پرسيد کين گريه زچيستعاشقي روزي مگر خون مي‌گريست
چون کند تشريف رويت آشکارگفت مي‌گويند فردا کردگار
خاصگان قرب خود را بار عامچل هزاران سال بدهد بردوام
در نياز افتند، خو کرده به نازيک زمان زانجا به خود آيند باز
يک نفس در ديده‌ي خويشم نهندزان همي گريم که با خويشم دهند
مي‌توان کشتن ازين غم خويشتنچون کنم آن يک نفس با خويش من
با خدا باشم چو بي‌خود بينيمتا که با خود بينيم بد بينيم
بي‌خودي عين خدايي باشدمآن زمان کز خود رهايي باشدم
چون فنا گشت از فنا اينک بقاهرک او رفت از ميان اينک فنا
بر صراط و آتش سوزان گذرگر ترا هست اي دل زير و زبر
دوده‌اي پيداکند چون پر زاغغم مخور کاتش ز روغن در چراغ
از وجود روغني آيد بدرچون بر آن آتش کند روغن گذر
خويشتن را قالب قرآن کندگرچه ره پر آتش سوزان کند
تو بدين منزل به هيچ الارسيگر تو مي‌خواهي که تو اينجا رسي
پس براقي از عدم درپيش کنخويش را اول ز خود بي‌خويش کن
کاسه‌اي پر از فنا کن نوش توجامه‌اي از نيستي در پوش تو
طيلسان لم يکن بر سرفکنپس سر کم کاستي در برفکن
رخش ناچيزي بر آن جايي که هيچدر رکاب محو کن مايي ز هيچ
بي ميان بربند از لاشي کمربرمياني در کمي زير و زبر
بعد از آن در چشم کش کحل نبودطمس کن جسم وز هم بگشاي زود
پس از اين قسم دوم هم گم بباشگم شو وزين هم به يک دم گم بباش
تا رسي در عالم گم بودگيهمچنين مي‌رو بدين آسودگي
نيست زان عالم ترا مويي خبرگر بود زين عالمت مويي اثر