چون بمرد اسکندر اندر راه دين

شاعر : عطار

ارسطاطاليس گفت اي شاه دينچون بمرد اسکندر اندر راه دين
خلق را اين پند امروزين تمامتا که بودي پند مي‌دادي مدام
زنده دل شو زانک مرگت در قفاستپند گير اي دل که گرداب بلاست
با تو گفتم فهم کن اي بي‌خبرمن زفان و نطق مرغان سر به سر
کز قفص پيش از اجل برمي پرنددر ميان عاشقان مرغان درند
زانک مرغان را زفاني ديگرستجمله را شرح و بياني ديگرست
کو زفان اين همه مرغان شناختپيش سيمرغ آن کسي اکسير ساخت
در ميان حکمت يونانيانکي شناسي دولت روحانيان
کي شوي در حکمت دين مرد توتااز آن حکمت نگردي فرد تو
نيست در ديوان دين آگاه عشقهرک نام آن برد در راه عشق
دوستر دارم ز فاي فلسفهکاف کفر اينجا به حق المعرفه
تو تواني کرد از کفر احتراززانک اگر پرده شود از کفر باز
بيشتر بر مردم آگه زندليک آن علم لزج چون ره زند
کي چنان فاروق برهم سوختيگر از آن حکمت دلي افروختي
شمع دل زان علم بر نتوان فروختشمع دين چون حکمت يونان بسوخت
خاک بر يونان فشان در درد دينحکمت يثرب بست اي مرد دين
نيستي تو مرد اين کار شگرفتا به کي گويي تو اي عطار حرف
خاک شو از نيستي بر روي خاکاز وجود خويش بيرون آي پاک
نيست گشتي تاج فرق هر کسيتا تو هستي پاي مال هر خسي
ره دهندت در بقا در پيشگاهتو فنا شو تا همه مرغان راه
کين سخن پير ره هرکس بودگفته‌ي تو رهبر تو بس بود
ذکر ايشان کرده‌ام، اينم نه بسگر نيم مرغان ره را هيچ کس
قسم من زان رفتگان دردي رسيدآخرم زان کاروان گردي رسيد